فريد الدين ابوحامد محمد فرزند ابوبکر ابراهيم عطار نيشابوري، از شاعران و عارفان نامي نيمهي دوم سدهي ششم و نيمهي اول سدهي هفتم هجري است. آنچه دربارهي زايش و رويش و مشرب و شعرهاي وي در زيستنامهها آمده است از افسانه و خيالپردازي خالي نيست. به همين سبب تاريخ زايش و چهگونهگي مرگ و يا جانباختن و تعداد آثار مسلم وي، هم چنان در غباري از تيرهگي و ترديد قرار دارد.بر پايه شواهد و اسناد موجود، وي در فاصلهي سالهاي 537 تا 540 هجري، در دَکَن، روستايي خوش آب و هوا، از توابع فرهنگْ شهر ِ نيشابور، پا به عرصهي هستي نهاد. و در سال 617 هجري، به هنگام قتل و عام مردم نيشابور به دست مغولان، وي نيز جان باخت. عطار نيمي از عمر خود را، چون بسياري از تبار خويش، به پيشهي عطاري- دارو فروشي- و طبابت گذراند، و چنان که خود ميگويد:
به داروخانه پانصد شخص بودند
که در هر روز نبض مينمودم
نيمهي دوم عمر خود را عطار وقف تأليف و سرودن اشعار عرفاني کرد. دربارهي چرايي و چهگونهگي دگرگوني دروني و رويکرد عطار به عالم عرفان، داستاني چند ساخته و پرداخته شده است. يکي از آن داستانها بدين قرار است که: روزي فريدالدين عطار نيشابوري در مغازهي خود مشغول کار بود . درويشي آمد و به وي سلام کرد . پس از چندي درويش از وي پرسيد که تو چگونه ميميري، اي عطار؟
شيخ عطار پاسخ داد : همان گونه که تو ميميري.
درويش گفت : من به اين صورت ميميرم ٬ آنگاه کفش خود را زير سر خود گذارده و دراز مي کشد و يک الله مي گويد و ميميرد . گويند همين رخداد زمينه ساز دگرگوني عطار شد. عطار عارفي فرهيخته بوده است، نقل است که وي بيش از چهار صد اثر را خوانده و مورد بررسي قرار داده است.
عرفان حماسي عطار
عطار ميراث دار و راوي روح عرفان عاشقانهي بايزيد و حلاج و عين القضات و سنايي است. بي سبب نيست که مولوي دربارهي وي ميگويد:
عطار روح بود و سنايي دو چشم او ما از پي سنايي و عطار آمديم
عطار در زمانهاي خونريز و بحراني زاده ميشود و به نوشتن و سرودن ميپردازد. زمانهاي که رخدادهاي آن زمينه ساز سقوط ايران زمين شد و با يورش مغولان ضربهاي کاري و نهايي بر پيکر فرهنگ و تمدن ايراني فرود آمد. دورهاي که ادبيات عرفان حماسي، جايگزين ادبيات تاريخ حماسي شد؛ و زاهدان و صوفيان و عارفان خرد گريز و خرد ستيز، متفکران قوم شدند.
عرفان حماسي و عاشقانهي عطار، تجلي و بيانگر روح و روحيهي حاکم بر فضاي فرهنگي زمانهي خود است. عرفان، به باور عطار « راه» است، راهي که با « رفتن» آغاز ميشود. عرفان، راهي از پيش معلوم و پايان پذير نيست، بل راهي است که با رفتن، پديد ميآيد و با رفتن، راه ميشود. اين راه، بي نشان و ناپيدا است، چون با رفتن رهرو پديد ميآيد. در اين راه، رهرو و رهبر نيز سرانجام راه ميشوند.
گفت ما را هفت وادي در ره است
چون گذشتي هفت وادي درگه است
وانيامد در جهان زين راه کس
نيست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نيامد باز کس زين راه دور
چون دهندت آگهي اي ناصبور
چون شدند آنجايگه گم سر به سر
کي خبر بازت دهد از بي خبر
جاي ديگر ميگويد:
پاي درنه راه را پايان مجوي
زان که راه عشق بي پايان بود
رهرو، با شوريدن عليه زنجير عادت و پردهي پندار رسم و قيل و قال مقام و شأن اجتماعي، در آستانهي ره بي پايان عشق و رهايي قرار ميگيرد.
ما دُرد فروش هر خراباتيم
نه عشوه فروش هر کراماتيم
انگشت زنان کوي معشوقيم
و انگشت نماي اهل طاماتيم
حيلت گر و مُهره دزد و اوباشيم
دُردي کش و کم زن خراباتيم
در شيوهي کفر پير و استاديم
در شيوهي دين خر خرافاتيم
با عادت و رسم نيست ما را کار
ما کي زمقام و رسم و عاداتيم
عطار و رخداد عشق
عطار، مست رخداد عشق است، هر چند خود، بسيار به توصيف عشق ميپردازد، اما بر اين باور است که درک رخداد عشق، در گرو تجربهي مستقيم عشق است.
تا کي گويي واقعهي عشق بگوي
چيزي که چشيدني بود نتوان گفت
در جايي ديگر ميگويد:
آن ذوق که در شکر چشيدن باشد
منديش که در شکر شنيدن باشد
زنهار مدان اگر بداني او را
کان دانستن بدو رسيدن باشد
عشق به باور عطار نه فقط رخدادي انساني، که رخ دادي کيهاني است.
جهان بر شحنهي سلطان عشق است
ز ماهي تا به ماه ايوان عشق است
عشق به زعم وي نيروي دگرگون کنندهي جهان است.
همه در عشق ميگردند از حال
چه در وقت و چه در ماه و چه در سال
معشوق را نه فقط در افلاک، که در خاک نيز ميتوان يافت.
ديد مجنون را به راهي مرد پاک
در ميان رهگذر ميبيخت خاک
گفت اي مجنون چه ميجويي چنين
گفت ليلي را ميجويم يقين
گفت ليلي را کجا يابي ز خاک
کي بود در خاک شارع دُرّ پاک
گفت من ميجويمش هر جا که هست
بو که يکدم آرمش جايي به دست
به نظر عطار، متعلق وتجليهاي عشق، نزد همهي انسانها، يکسان نيست، زيرا هر کس بنابه دلبستهگيها و دلدادهگيهاياش، معشوق و دلبر و حسب حالي ويژه دارد.
سير هر کس تا کمال وي بود
قرب هر کس حسب حال وي بود
گر بپرد پشه چنداني که هست
کي کمال صرصرش آيد به دست
لاجرم چون مختلف افتاد سير
هم روش هرگز نيفتد هيچ طير
معرفت زينجا تفاوت يافته است
اين يکي محراب وآن بت يافته است
عطار حتا از عشق و محبت زميني نيز به عنوان يک فضيلت انساني ياد ميکند. و بر اين امر تاکيد ميکند که حتا از شور جنسي نيز عشق مي تواند زاييده شود. شور جنسي هر چند نزد وي مطلوب نيست، اما اگر کسي گرفتار و اسير شور جنسي نشود، اين شور، ميتواند گذرگاه رسيدن به عشق و محبت انساني باشد.
ز شهوت نيست خلوت هيچ مطلوب
کسي کين سرّ نداند هست معيوب
وليکن چون رسد شهوت به غايت
ز شهوت عشق زايد بي نهايت
ولي چون عشق گردد سخت بسيار
محبت از ميان آيد پديدار
محبت چون به حد خود رسد نيز
شود جان تو در محبوب ناچيز
زشهوت در گذر چون نيست مطلوب
که اصل جمله محبوب است محبوب
اگر کشته شوي در راه او زار
بسي زان به که در شهوت گرفتار
عطار بر خلاف بسياري از عرفا وجه تمايز آدمي و پري را عشق نمي داند. چرا که به زعم وي، فرشتهگان نيز پس از سجده بر آدم وجود شان به عشق آغشته گشت و دانند عشق چيست.
تا ملک کردند آدم را سجود
عشقشان يک ذره آمد در وجود
به باور عطار آن چه وجه تمايز آدمي و پري است، نه عشق، که درد عشق و زهر هجر است.
قدسيان را عشق هست و درد نيست
درد را جز آدمي در خورد نيست
درد تو بايد دلم را درد تو
ليک ني در خورد من در خورد تو
ساقيا خون جگر در جام کن
گر نداري درد از ما وام کن
عطار و انديشهي وحدت شهودي
عارف وحدت وجودي، عالم را عين خدا و خدا را عين عالم ميداند، به عبارت ديگر وحدت، براي عارف وحدت وجودي امري آفاقي يا عيني و وجود شناختي است. خدا نزد اينان نه امر يگانه، بل يگانهگي امور است. اينان در پي آنند که با کشف و شهود به نور و نياز خدا معرفت يابند. اما عارف وحدت شهودي، عالم را تجلي پرتو حُسن خدا ميداند، نه عين خدا. به عبارت ديگر وحدت، براي عارف وحدت شهودي، امري انفسي يا شناخت شناسي و روان شناختي است. اينان در پي آنند که با کشف و شهود به نار و ناز خدا عشق بورزند.
عطار، عارفي وحدت شهودي است، نه وحدت وجودي.
ابتداي کار سيمرغ اي عجب
جلوهگر شد در چين نيم شب
درميان چين فتاد از وي پَري
زان سبب پُر شور شد هر کشوري
هر کسي نقشي از آن پَر بر گرفت
هر که ديد آن نقش، کاري در گرفت
آن پر اکنون در نگارستان چين است
اطلبوالعلم ولو بالصين از اين است
گر نگشتي نقش پَر او عيان
اين همه غوغا نبودي در جهان
اين همه آثار صنع از فَر اوست
جمله انمودار نقش پَر اوست
در تلقي رمزباورانهي عطار، خدا در هيئت سيمرغ ِرمزي تصوير شده است. خدا در منطق الطير در کسوت پرندهاي بزرگ و پادشاه و فرمانرواي پرندهگان، تشخص نمادين مييابد. به عبارت ديگر امر مطلق خود را به صورت خدا- شاه عيان ميکند. و اين امر شايد به سبب تعلق خاطر عطار به انديشه ي هند و ايراني و يا تلاش وي براي تداوم انديشهي ايرانشهري بوده است. به باور وي جريان پديداري هستندهگان، حاصل نزول سيمرغ رمزي از قاف وجود به چين مثالي است. اين نزول، تعبيري از مراتب و تفاوت در مظاهر تجليات وجود است. ميدانيم که پيشينيان ميپنداشتند، «چين» دورترين نقطهي شرق جهان است. از سوي ديگر در جغرافياي مثالي و رمزي عرفاني، شرق، محل ظهور تجلي نور و نار الاهي است. بر اين پايه تجلي اسماء جمالي و جلالي خدا نيز از چين مثالي يا جانب شرقي وجود آغاز شده است. در ضمن، چين، علاوه بر اين مفهوم جغرافيايي ، تداعي کنندهي مفهوم شکن نيز هست. جمع اين دو مفهوم را ميتوان در اين بيت زيباي حافظ ديد:
تا دل هرزه گرد من رفت به چين زلف او
زين سفر دراز خود عزم سفر نميکند
چين به معناي شکن، نسبتي با زلف دارد. و زلف به باور عطار مظهر، تجلي جلالي است.
تجلي گه جمال و گه جلال است
رخ و زلف، آن معاني را مثال است
در جاي ديگر ميگويد:
روي او چون پرتو افکند اينت روز
زلف او چون سايه انداخت اينت شب
ويژهگي اصلي تجلي جمالي، لطف و قُرب است؛ و ويژهگي تجلي جلالي، قهر و بُعد است. لطف و قُرب در نور و وحدت ظاهر ميشود؛ قهر و بُعد در کفر و کثرت و ماده. و اما مفهوم رمزي پَر و همانندي آن با فَر نيز جالب توجه است. منظور از پَر يا همان فَر، همان فروغ يا نور ايزدي است. هم چنين ميتوان پَر را نمادي از نرينهگي و چين را نمادي از مادينهگي تلقي کرد. و پَر انداختن سيمرغ در ميان چين را رمزي از تناسل کيهاني تعبير کرد. قرار گرفتن پَر در چين و افزوده شدن پَر به چين، واژهي پرچين را نيز تداعي ميکند، که ميتواند رمزي از حائل نور ظلمت باشد. توجه به معنا و مفهوم رمزي و روانشناختي نيم شب نيز در اين جا مهم است. «نيم شب» به تعبير عطار و «دوش» به تعبير حافظ، معنايي رمزي و فرا تقويمي دارد. شب، نمادي از عدم تعين و بالقوهگي محض است. شب رمزي از جهان در غيبت خداست، و ميدانيم که بدون خدا، در نظر عارف، جهان يکسر، غوطه ور در عدم و نيستي است. در عين حال شب، فضايي بيکران نيست. اين نيستي محدود و محصور در زمين است که در نيم شب قرار دارد.
بنابر اين فرود سيمرغ رمزي در چين و افتادن پَري از آن، به معناي نزول – يا همان قوس نزولي- از مرتبهي احديت به واحديت و تجلي اسماء جلالي خداست.
ديوانهي عطار
يکي از شخصيتهاي محوري اشعار عطار، ديوانه است. ديوانه شخصيتي است«عاقل مجنون» . اين عنوان ظريف و پارادوکسيکال، در اشعار عطار از آن شخصيتي است که ميتوان، با تيغ زبان وي، به نبرد با کژيها پرداخت. ديوانهي عطار يا عطار ديوانه همان رند حافظ يا حافظ رند است. عطار خود دربارهي ضرورت و نقش شخصيت ديوانه ميگويد:
زان که گر تو عاقل آيي سوي من
رنج بسياري خوري در کوي من
ليک اگر ديوانه آيي در شمار
هيچ کس را با تو نبود هيچ کار
عطار در حکايتهاي بسياري از زبان ديوانه به افشاي نظم موجود پرداخته است که براي نمونه به چند تا از آنها اشاره ميکنم.
عدل نوشيرواني
رفت نوشيروان در آن ويرانهاي
ديد سر بر خاک ره ديوانهاي
در ميان خاک راه افتاده بود
نيم خشتي زير سر بنهاده بود
مرد ديوانه ز شور بيدلي
گفت تو نوشيروان عادلي
گفت ميگويند اين هر جايگاه
گفت پُر گردان دهانشان خاک را
از چه ميگويند بر تو اين دروغ
زان که در عدلت نميبينم فروغ
عدل باشد اين که سي سال تمام
من در اين ويران ميباشم مدام
قوت خود ميسازم از برگ گياه
بالشم خشت است و خاکم خوابگاه
گاه بارانم کند آغشتهاي
گه غم نانم کند سرگشتهاي
من چنين باشم که گفتم خود ببين
روزگارم جمله نيک و بد ببين
تو چنانخوش، من چنين بيحاصلي
وان گهي گويي که هستم عادلي
آن من بين و آن خود، عدل اين بود
اين چنين عدلي کجا آيين بود
محتسب و مست
محتسب آن مست را ميزد به زور
مست گفت اي محتسب کم کن تو شور
زان که گر مال حرام اين جايگاه
مستي آوردي و افکندي به راه
بودهاي تو مست تر از من بسي
ليکن آن مستي نمي بيند کسي
ديوانه و حکايت نماز جماعت
عطار در الاهي نامه حکايتي دارد که ديوانهي اهل رازي، روزي در حين نماز جماعت، به گاه حمد خواندن که همهي نمازگزاران خاموشند، از خود صداي گاو در ميآورد.
کسي بعد از نماز از وي بپرسيد
که جانت در نماز از حق تنرسيد
که بانک گاو کردي بر سر جمع
سرت بايد بريدن چون سر شمع
ديوانهي راز دان در پاسخ ميگويد، امام جماعت در ميانه ي نماز آنگاه که با حق سخن ميگفت در انديشهي خريدن گاو بود، من هم که به وي اقتدا ميکردم صداي گاو از خود درآوردم.
عقل و عشق
در آثار عطار هر جا که از قلمرو معشوق سخن به ميان آيد، عقل در آن جا تحقير ميشود. در اين قلمرو عقل دود است و عشق آتش.
ماهي از دريا چو به صحرا فتد
ميتپد تا بوک در دريا فتد
عشق اينجا آتش است و عقل دود
عشق کامد در گريزد عقل زود
يا در جايي ديگر ميگويد:
هيچ کس عشق چون تو معشوقي
به ترازوي عقل برنکشد
چون کشد کوه بي نهايت را
آن ترازو که بيش زر نکشد
وزن عشق تو عقل کي داند
عشق تو عقل مختصر نکشد
عقل و دين
در آثار عطار، از عقل تا آنجا که بندهي حلقه به گوش دين و خادم امر قل باشد، ستايش ميشود. اما آنجا که عقل بخواهد به طور مستقل در جست و جوي طرح و پاسخگويي به مسائل بر آيد، به سختي نکوهش ميشود.
عقل اگر جاهل بود جانت برد
ور تکبر آرد ايمانت برد
عقل آن بهتر که فرمان بر شود
ورنه گر کامل شود کافر شود
در جاي ديگر ميگويد:
عين عقل خويش را کن محو امر
تا نگردد عين عقلت محو خمر
عقل اگر از خمر، ناپيدا شود
کي به سرّ امر قل بينا شود
عقل را قل بايد و امر خداي
تا شود هم رهبر و هم رهنماي
و در جاي ديگر گويد:
مرد دين شو محرم اسرار گرد
وز خيال فلسفي بيزار گرد
نيست از شرع نبي هاشمي
دورتر از فلسفي يک آدمي
شرع، فرمان پيمبر بردن است
فلسفي را خاک بر سر کردن است
علم جز بهر حيات خود مدان
وز شفا خواندن نجات خود مدان
علم دين، فقه است و تفسير و حديث
هر که خواند غير اين گردد خبيث
و در جاي ديگر ميگويد:
کيش و دين از عقل آمد مختلف
بر در او چون توان شد معتکف
آثار عطار
از يکصد و چهارده اثري که به عطار منسوب کردهاند، بر اساس پژوهشهاي تاکنوني ميتوان هفت اثر را به طور مسلم از آن عطار دانست. اين آثار عبارتاند از:
منطق الطير، مصيبت نامه، اسرار نامه، الاهي نامه، اين چهار اثر مثنوي هستند. مختار نامه، که مجموعه رباعيات عطار است. ديوان قصائد و غزليات و تذکرة الاوليا که به نثر است.
:: موضوعات مرتبط:
عطار نیشابوری ,
,
:: بازدید از این مطلب : 190
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0